-
۱۴ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۴۴ ۰ نظر
خاطره ای از کتاب سلام بر ابراهیم
خیلی خوبه حتما بخونیددر یکی از روزها خبر رسید که ابراهیم و جواد و رضا گوینی س از چند روز ماموریت، از سمت پاسگاه مرزی در حال بازگشت هستند. از اینکه آن ها سالم بودند خیلی خوشحال شدیم.
جلوی مقر شهید اندرزگو جمع شدیم. دقایقی بعد ماشین آن ها آمد و ایستاد. ابراهیم و رضا یاده شدند. بچه ها خوشحال دورشان جمع شدند و روبوسی کردند.
یکی از بچه ها پرسید: آقا ابرام، جواد کجاست؟! یک لحظه همه ساکت شدند. ابراهیم مکثی کرد، در حالی که بغض کرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشین نگاه کرد.
یک نفر آنجا دراز کشیده بود. روی بدنش هم پتو قرار داشت! سکوتی کل بچه ها را گرفته بود.
ابراهیم ادامه داد: جواد...جواد! یک دفعه اشک از چشمانش جاری شد چند نفر از بچه ها با گریه داد زدند: جواد، جواد! و به سمت عقب ماشین رفتنـــد! همینطور که بقیه هم گریه میکردنــد، یکدفعه جواد از خواب پرید! نشست و گفت: چی، چی شده؟!
جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه کرد.
بچه ها به چهره هایی اشک آلود و عصبانی به دنبال ابرهیم می گشتنـــد. اما ابراهیم سریع رفته بود داخل ساختمان!برای دانلود کتاب سلام بر ابراهیم اینجا کلیک کنید.
۳۱۴
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
درباره من

هدف ما نشر مطالب مهدوی و شناخت امام زمان است تا گامی باشد برای ظهور ایشان.
آخرين عناوين
پربحث ترين ها
پربازديدترين ها
محبوب ترين ها
آخرین نظرات
- به جمع کاربران بلاگ بیان خوش آمدید. این یک نظر آزمایشی است.
۲۰ بهمن ۹۶، ۱۱:۲۰ - کوشا ساعی
آرشيو
- مرداد ۱۳۹۷ (۱)
- اسفند ۱۳۹۶ (۱۱)
- بهمن ۱۳۹۶ (۸)
نويسندگان
- محمد مهدی ابوطالبی (20)